نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

اولین سین رِ میم

این هفته هر بار که از سر کار بر می گشتم خونه (البته روزایی که سر کار بودم) آرزوم این بود که سرحال و شاد و خندان ببینمت ولی نبودی. بی حال، بی رمق، تبدار، با صورت بی رنگ و دست و پاهایی که دیگه انگشتاشون زرد شده بودن. دیروز عصر دیگه نتونستم طاقت بیارم. وحشت کرده بودم که بدنت کم آب شده. اینه که به هر سختی ای بود بود بابایی رو از فوتبال کندم و رفتیم بهداری و اونجام خانوم دکتر کشیک رو از پای فوتبال کشوندم توی مطب و پشت میزش. برگه ی آزمایشا رو بهش نشون دادم و اونم تأیید کرد عاملش میکروبیه. توصیه ی پزشک دیروز که نوشته بود اگه وضعیتش بهتر نشد بستری بشه رو هم نشونش دادم. آنتی بیوتیکت رو عوض کرد و سرم نوشت و رفتیم که یه تجربه ی جدید و نه چندان خوشایند...
29 خرداد 1392
16085 0 38 ادامه مطلب

استودیو آبی و بسته ی آموزشی خلاقیت

اول راه شیراز بودیم که از استودیو آبی (مؤسسه خلاقیت و مهارتهای راه آینده نخبگان) تماس گرفتن که از نیمه ی خرداد  پکیج آموزشی خلاقیت برگزار میکنن و اگه میخواییم ثبت نامت کنیم. طبق معمول همیشه هم با اینکه میگن ملاک پول نیست و برای عشق کار میکنن همون دم اول میگن فلان مقدار پول بریزین به حساب. توی هول و ولای سفر بودیم، برای همین مهلت خواستیم تا برگردیم و درست پرس و جو کنیم و تصمیم بگیریم. قصه این بود که کلاسای خلاقیت مؤسسه در شرف راه اندازی بود و برای بچه های شهرستانی از جمله ما مشتاقان سرچشمه ای روزای پنجشنبه رو در نظر گرفته بودن. مام که عاشق اینجور برنامه ها و کلاً پیگیر. با دوستان هماهنگ کردیم و قرار شد نیروانا، آناهیتا و عسل رو توی ا...
26 خرداد 1392
11411 0 20 ادامه مطلب

لای این شب بوها

این روزا میبینم که فکرت مشغوله، مدام به چیزی فکر میکنی و جسته گریخته بروزش میدی. این روزا لبریز خدایی!!! و این پرسش بزرگ زندگیت که اون کیه؟ چیه؟ یه وقتا تو حیاط داد میزنی و میگی میخوام خدا صدامو بشنوه. یه وقتا یه عکس غریبه رو نشونم میدی و میگی این خداست و ... کاش سهراب باشم و بتونم برات بگمش : و خدایی که در این نزدیکی ست ... اما نه باید خودت کشفش کنی. باز با خودم میگم یعنی من کشفش کرده م؟! ... مسافر کوچولوی من! به جمع "از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود"ها خوش اومدی. کاش تو بتونی جواب خوب این سؤال رو به شیوه ای که تو هستی، پیدا کنی.  ...
22 خرداد 1392

واژه پرداز نیروانایی

الان از حموم میاییم. داشتم برات آواز میخوندم : این حقم نیست  اینهمه تنهایی وقتی تو اینجایی وقتی میبینی بریدَََم ... دیدم توجهت جلب شد ولی چیزی نگفتی. بعدشم یه چن تا آواز و آهنگ دیگه خوندم آب بازی تموم. موقع پوشیدن حوله رسید. داشتم حوله ت رو ورمیداشتم که کف دستت رو بحالت عمودی گذاشتی روی فرق سرت و همینجور کشیدی روی صورتت و ادامه دادی پایین و پرسیدی "مامان اینجوری برید؟" گیج و مبهوت پرسیدم "چی؟؟؟" و تکرار کردی "آقاهه اینجوری خودشو برید؟" و من انگار تازه علامت سؤال ذهنم رنگ باخته باشه از خنده منفجر شدم و گفتم "نه قربونت برم، اون دل بریدنه یعنی جدا شدن، تنها موندن" و تو طبق معمول چشات برق زد. خوشحال شدی و شعر ر...
21 خرداد 1392

کوه و گندم

سلام سلام، درسته تازه از مشهد برگشتیم ولی حیف نیست سفرنامه ی شیراز نصفه بمونه؟! اونم ماجرای مهم اولین کوهنوردی تو بعد از اولین دیدارت از گندمزار!؟ [خدا جون، قربونت، نمیشه یه کمی انبساط این روزا رو بیشتر کنی؟ گرماشو نمیگما، حواست هست که پروردگارم، ما خیلی وقت کم داریم. همچین همه چی مون نصفه نیمه شده، یه نظر عنایتی بنما.] ... توی طالع آذرماهیاست که کوهنوردن و اهل ماجراجویی و من همیشه دنبال نشونه هایی از این خصلتها در تو هستم کوهنورد کوچک! از اولی که رفتیم شیراز بابا حامد اصرار داشت بریم غار شاپور، آخه عید که همون دوست همکارم رفته بودن برام کلی از این گردش طبیعی-تاریخیش تعریف کرده بود و منم برای حامد. این بود که روز سوم سفر ...
20 خرداد 1392
16995 0 13 ادامه مطلب

نقطه ی عطف

ظهر داشتم آماده میشدم برگردم اداره، تو هم با هیجان میخواستی لباس گرم بپوشی و بزنی بیرون به دوچرخه سواری. خیز گرفتم سمت لباسام که تو هم از یه ور دیگه ی اتاق دویدی سمت بابایی که لباست رو بدی بهش بپوشدت. یه لحظه پای من جلوی پات اومد و تو هم پخش زمین شدی و سرت خورد به پایه ی میز.  شوکه شدی و زدی به گریه، مام دستپاچه که چرا یهویی اینجوری شد! یه لحظه یه جرقه خورد به ذهنم که این مشکل رو به یه فرصت تبدیل کنم. در اومدم که: "دیدی مامان میگفتی چراغ قرمز و سبز برای چیه، به چه درد میخوره؟ حالا فهمیدی چرا؟ بخاطر اینه که ماشینا به هم نخورن، مثِ الانِ ما. صبر کنن هر وقت نوبتشون شد و چراغ سبز شد برن تا با ماشینای دیگه تصادف نکنن." بابای...
7 خرداد 1392

پدرم بارش باران خداست

دخترکم این متن پرمعنی رو بارها و بارها توی عنوان وبلاگ میناجون، پروانه ی کاغذی، خونده بودم و عجیب باورش دارم. نمیدونم الان چرا اونجا نیست. با اجازه ی میناجون، برات یادگار میکنمش اینجا و امروز برای روز پدر که دیروز هر کاری کردم نشد متن مطلبت رو بذارم و فقط عنوان گذاشتم. "ممکن است شاهزاده ی رؤیاهایت را پیدا کنی، اما پدرت همیشه پادشاه تو خواهد ماند" ...
4 خرداد 1392

ده سالگیت مبارک شهرزاد قصه گو!

توی جشن تولد امروزت حضور فیزیکی نداریم، چون بُعد فیزیکی همیشه مشمول فاصله ست ولی دلمون همونجاست، فرهنگسرای ارسباران، پایتخت. قربون بُعد مجازی بشم که هر جا دلش بخواد در دم میره. شهرزادجونم!   مرسی که دم دمای تولدت و توی اون اردیبهشت خوشگلی که تموم شد تو به ما بهترین کادوهای تولدت رو دادی. همیشه رنگین باشی و پرتیراژ و صدالبته پرمطلب! ...
1 خرداد 1392

جور دیگر باید دید

تشنه ت بود، پای تلویزیون لمیده بودی و نمی خواستی ازش دل بکنی. یه چند باری از من و بابایی خواستی بریم برات آب بیاریم، اما ما قصدمون این بود که یاد بگیری خودت از پس کارایی که بلدی برآیی، پس هی در جوابت گفتیم خودت برو دختر، تو میتونی ... و بالاخره ما و تشنگی پیروز شدیم و تصمیم گرفتی خودت بری آب بخوری. ازمون پرسیدی "شمام آب میخوایین براتون بیارم؟" سرمست از این گذشت و سخاوت و منطق و حرف شنَویت، بهت "بله با کمال میل" ی گفتیم و چندی نگذشت که دو تا فنجون به دو دست، بسیار شاکی برگشتی، اینو گفتی و ما رو منفجر کردی: "اینا که سرشون بسته ست!!!؟؟؟" فنجونایی که برداشته بودی مال یه سِت چای خوری بود که برای دفتر بابایی چند سال پیش گرفته بودیم و حالا...
31 ارديبهشت 1392
12839 0 21 ادامه مطلب
1